خیالش را به نوعی انس در جان من است امشب


که با این نیم جانیها دو جانم در تنست امشب

به صحبت هر که را خواند نهان آرد به قتل آخر


مرا هم خوانده گویا نبوت قتل منست امشب

به کف شمشیر و رد سر باده چند اغیار را جوئی


مرا هم هست جانی کز غرض خونخوردنست امشب

ز بدمستی به مجلس دستم اندر گردن افکندی


اگر من جان برم صدخونت اندر گردنست امشب

سری کز باده بودی بر سر دوش سرافرازان


به هشیاری من افتاده را در دامنست امشب

سرم کوبند اگر چون زر بهم باشد به مهر او


که دل اسرار آن طرف عیار مخزنست امشب

ز بزم دوست محروم از زبان خود شدم اما


چه ها دربارهٔ من بر زبان دشمن است امشب

از آن خلعت که بر قد رقیب از لطف میدوزی


هزارم سوزن الماس در پیراهن است امشب

دمی بر محتشم پیما می دیدار ای ساقی


که ذوقش جرعه خواه از باده مردافکن است امشب